سپيده كه سر بزند،
ميعادگاه سنجاقكهاي خفته بر بالين شب،
از زمزمه ي شبنم هاي خيس،
عطراگين مي شود
...
چشم كه باز كني،
كلاغ ها...
راه خود را گم مي كنند در
پيچ،پيچ نگاه مترسك ها
آنگاه كه نگاه تو
خيره مي شود بر ساقه ي شكسته ي شلتوكها..!
رد پاي كلاغ جا مي ماند
بر پيكر كرتها
و انتهاي برگ،
آغاز زمزمه ي داسهاست.
و نگاه تو،
معلق مي ماند.
بر آنچه ديگر نيست.
...
... اسماعيل رضواني خو ...